سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده...

عمری است که برای آمدنت بی قرارم...

ببین از فراقت سخت بارانیم...

ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند...

 حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد...

بیا وقرار دل بیقرارم شو...

بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن...

بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم...

تو که معنای سبز لحظه هایی ، بیا تو که ترنم الطاف حق تعالیی بیا...

بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم...

برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگت گره زده ایم ودر پهنای شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم...

بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست! آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریدارانت قرار داده ام...

نازنینم!تو زیبا ترین دلیل برای شبهای روشن  منی ...

می خواهم برایت قصه بگویم ... قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است...

کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس... میدانی مرز انتظار کجاست!؟

آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند ...

حس می کنم نزدیکی ، آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم می توان تو را احساس کرد وبویید... خوب می دانم که آخر دل سنگ من وطلسم نحس قصه ی هجرانم را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد...

پس بیا از پس کوچه های انتظار ،بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،بیا که با آمدنت گم می شود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است...

محبوبم!هر روز که میگذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود...عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هک گردیده واکنون ای بهار عشق!می ترسم از خزان عمر، ترسم از ندیدن است،  بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن مهیا می شود؟ 

کاش میدانستم که کجا وکی دلم به حضور تو آرام خواهند گرفت...

به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت...

در وادی انتظار، زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد... کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟

کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند...

بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد تشنگی برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم...بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن...

بیا...دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد...

بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که باغبان آلاله ها تنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد...

بیا و همنوا با  شاپرکهایی باش که در جستجوی نشانی یاس سرگردان کوچه هایند...

ای پیدا ترین پنهان من! تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم...

نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم... پس بیا که نذر خود را ادا کنم...

ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم... فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم...

در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم...

کاش می شد که در این دیار غربت ومیان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه داد...

کاش می شد جمعه ما شاهد ابروی زیبای تو می شد، دیده نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد ...

کاش می شد انتظار  بپایان رسد وهوا میزبان یاسها و نسترنها خاک پای تو شود...

کاش می شد تو هم از انتظار خسته شوی