کاش دنیا ساحلی بود و اسکله ای آهنین و بر آن می آرمیدم و به انتظار کشتی زیبای رفتن می نشستم.
آری دنیا همین است ...
هوایی برای تنفس نمانده است ...
چون وجودم هوای رفتن دارد و هوای دنیا هوای بودن است ...
و شاید سینه ام تنگی می کند و نای نفس کشیدن ندارد...
برای خاطرات تلخ نگاه مستم که آرزوی به یاد آوردنش را ندارم قابی ساخته ام از جنس سکوت و پیچش لحظه ها را به تزیینش گذارده ام.
ولی کاش سحرگاهی ، نیمه شبی ، طلوعی می آمد و آسمان غبار گرفته نگاهم را روشن می کرد ...
اشکی ...
آهی ...
لبخندی...
و لبخندی تلخ و تاریک و سرد و افسوسی به وسعت یک آه.
آهی که از رنگ چهره هم زردتر ،ضعیف تر و شکسته تر است و اشکی را که به دنبال دارد ، اشکی که گرمیش از سوز درون و سردیش از احساس ترس است.
و درونی پردود و پر غوغا و آسمانی تاریک و ظلمانی.
باید از کبوترها بگویم ...
کبوتر هایی که رنگ چشمانشان را هنوز هم به یاد نیاورده ام ...