توفان فرا رسید... .
چه میخواهند از آشیان عاشقانه مهر و ماه؟
تو بنشین ! تو برنخیز به گشودن در؛ تو پشت در نایست! نرو...، همین جا بمان. آن که مشت بر در خانهات میکوبد، با خداوند در ستیز است.
آن که شعله به دست، در کوچه ایستاده، فتنه نابکاری است که قصد برافروختن آتشی ابدی دارد؛ آتش نفاقی که تا همیشه تاریخ خواهد سوخت. آن که ناسزا میگوید و قصد آشیان تو را دارد، کینه کهنهای دارد که امروز سر برآورده و کمر به نابود کردن حقیقت بسته، غافل از آنکه خداوند هرگز نخواهد گذاشت؛ مگر نه اینکه خداوند «نور خود را در همه جا به ظهور میرساند؛ هرچند کافران را خوش نیاید»؟!
کاش برنمیخاستى!
کاش برنمیخاستى... . تو ادامه نور خدایى...، تو آمدهای تا حقیقت زنده بماند و نور ، سلامت باشد. تو زندهای تا پیش روی آفتاب، سپر شوی و شمشیرهای برهنهای را که بهسوی حقیقت نشانه رفتهاند، حواله جان خویش کنى.
تو باید قیام کنی تا قامت یگانه حقیقت استوار بماند. تو انقلاب میکنی تا مردمان غفلتزده روزگار به خود بیایند و نور خداوند را تنها نگذارند.
تو پشت در ایستادی و انگار قلب تمام هستى، آنجا پشت در ایستاده بود و میتپید... .
در باز شد به روی فتنهای ناگهان.
در باز شد بهسوی توفان نخستین ظلم...؛ دری که چون خنجر بر جان تو فرود آمد... ، دری که راه را برای آغاز همه ستمهای تاریخ باز کرد، دری که به روی دشمن حق آغوش گشود و چشم مردمان خوابزده را به روی حقیقت بست... .
عادت به روضه کرده دلم، روضه خوان کجاست
صاحب عزای فاطمه، آن بی نشان کجاست
قربان اشک روز و شب چشم خسته ات
مولا ، فدای مادر پهلو شکســــته ات