لبهای زخمی

نظر

بار خدایا! با دلی شکسته و لبریز از گناه به سویت می آیم... می آیم تا درد دل با تو بگویم... بگویم از لحظه هایی که بودی و ندیدمت، خواندی و نشنیدمت... و اینگونه است که زرق و برق این دنیای وانفسا چشم را کور و گوش را کر می کند!


کوله بار زشتی هایم آنقدر سنگین است که تن را یارای همراهی اش نیست... مهربانا! غزل بخشش و التفاتت را بسیار شنیده ام، از زبان دل همان ها که طوق بندگی ات را بر گردن دارند.


چشمه ی زلال چشمانم گواه آشفتگی ویرانه ی دلم است... شاید این باران مروارید بشوید صدف زنگار گرفته ی دل زمینی ام را...


غفورا! گفته بودی «مرا یاد کنید تا به یاد شما باشم» چه بگویم که تمام لحظه های زندگیم لبریز است از آوای وَ اَسمَع دُعایی اِذا دَعَوتُک...