لبهای زخمی

نظر

خدایا بدون نوازش های تو ،میان دست های زندگی ،مچاله می شویم..نوازشت را از ما نگیر...!!!


 خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...

 از این مردم به ظاهر صادق و با وفا ...

 از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...

 آری پروردگارم از این دنیا خسته ام و از آدم هایش...

 پس کو صداقت و محبت ؟

چرا اندکی محبت در میان مردم نیست ؟

چرا قطره ای از عشق در دلهای بنده هایت یافت نمی شود؟

دلها سنگ و سنگها سرشار از خشونت...

 دیگر دست محبتی از آستینهای الوده به گناه مردم دنیا بیرون نمی آید!

 دیگر عشقی پاک و مقدس زیر چترهای خیس گام بر نمی دارد!

ای خدایم ، معبودم خسته ام ...

از زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم...

ای خدا صدایم را بشنو ...

 من خسته ام...

 


گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: بنده ی عزیز من ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: بنده ی عزیز من،اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان .

گفتم: ای مهربان ، چرا در مسیر زندگیم ، در این دنیا ، اینهمه مشکل ، سختی و سنگ بر سر راه من قرار داده ای ؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که ، بنده ی عزیز من از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.ولی تو نشنیدی .

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی و مرا اسیر اینهمه دلتنگی کردی ؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل و نعمتهای دیگر برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد و دلتنگی را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خداگفتن تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی،

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: ای خدای مهربانم، دوست دارمت

گفت: بنده ی عزیز من،  من دوست تر دارمت ...