خورشید که رو به غروب مینهد
و شب نرم و نرم به خلوت من پا می گذارد
و من ستاره باران خدا را میبینم
آن گاه بیشتر درد نبودن تو را احساس میکنم
دلتنگ میشوم؛
دلتنگِ:
لبخند شیرین تو
حضور آرام تو در کنار من
رقص گیسوانت در سر انگشتانم
نوازش دستان مهربان وگرمت
فروغ چشمان معصومت
و وقتی که دل تنگ تو میشوم
ماه نیز بی فروغ است
و هزار زمستان در دل دارم
و جز یاد تو در شبهای بی فروغ
هیچ روشنی ندارم
من میمانم
و دلی پر از درد
و سفرهای از عشق و غزل
خیال روی تو
که چون خورشید
تا صبح میدرخشد
اگر نصیب من دستانت نیست
در خیال خود
شمع آرزوهایم را
با جرقه اشک روشن میکنم
و در اقیانوس ژرف خیال
دستان ظریف و مهربانت را
هزاران بوسه میزنم
و ناز نگاهت را
با نیاز دلم پیوند میزنم
و با تو و یاد شیرین تو
سوار بر زورق اندیشه
تا فراسوی دشت آرزوها
تا آسمان آبی عشق
پرمیکشم و سفر میکنم
و تو را میخوانم
با غزلوارههای خاموش دلم
و در سکوت
تا بلندای وجود
فریاد میزنم که
تا ابد دوستت دارم