لبهای زخمی

نظر

 خوان اوّل  :

رستم، در راه، براى استراحت، دمى مى‏آساید و به خواب مى‏رود. شیرى در آن حوالى،او را مى‏بیند و قصد رستم مى‏کند. چون مى‏خواهد نزدیک شود، رخش در مقابلش درمى‏آیدو او را از پا درمى‏آورد. وقتى رستم بیدار مى‏شود، مى‏بیند که به همّت رخش، از شرّشیر، رهایى یافته است. پس خداوند جهان را شکر مى‏کند.

تهمتن، مرکبى رام شده دارد که به وقتش به کمک او مى‏آید.

حال، ما در سفر زندگى‏مان، آیا نفْسمان را همچون رخش، تربیت کرده‏ایم که تحتفرمان عقل و ایمانمان باشد و در برابر نعره ی ددان رهزن، نهراسد و بر فرقشان بکوبد؟

http://www.khavaranshop.com/   خرید پستی از خاوران شاپ

خوان دوم:

رستم پس از آن به راه افتاد و به بیابانى سخت گرم و بى‏آب رسید؛ آن‏گونه کهنزدیک بود هر دو از تشنگى هلاک شوند. تهمتن آن‏قدر به درگاه خداوند تضرّع و زارىکرد تا از رحمت خداوندى، میشى صحرایى پیدا شد و رستم در پى او رفت. به راهنمایى آنمیش، به چشمه ی آبى رسید و جان به سلامت به در بُرد. پس خداوند را شکر کرد.

خداوند، پس از مشاهده ی تضرّع رستم به درگاهش، میشى سر راه او قرار مى‏دهد تا بهچشمه برسد. آیا تا به حال، اشک و آه و ناله ی نیمه شبى داشته‏ایم تا ستاره‏اى راهبه ما بنمایاند و به چشمه ی آب حیات، راهنمایى‏مان کند؟ همان‏گونه که لسان‏الغیبفرموده است:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادندClick here to enlarge

خوان سوم:

پس از آن، رستم عزم شکار کرد. گورى به بند تیر او گرفتار آمد و از گرسنگى نجاتپیدا کرد. بعد از غذا، کنار چشمه دراز کشید و به خواب رفت. در آن بیابان، اژدهایىبود، بسهراس‏آور و سهمگین که هیچ جانورى از دست او در آن بیابان، آسوده نبود. رخش چوناژدها را دید، سُم بر زمین کوبید و رستم بیدار شد. تهمتن به نبرد اژدها برخاست ورخش هم او را کمک کرد تا عاقبت، سر از تن اژدها جدا کرد. پس خداوند عالم را شکرکرد.

تهمتن به کمک رخش، سر از تن اژدها جدا کرد. آیا ما توانسته‏ایم اژدهاى نفس را درخویشتن بکشیم؟ به قول مولانا:

نفس، اژدهاست او کى مرده است

از غم بى‏آلتى افسرده استClick here to enlarge

خوان چهارم:

رستم پس از آن، بر رخش سوار شد و به راه افتاد تا به چشمه‏اى و سبزه‏زارى رسید. کنار چشمه، خوراکى و اسباب عیش فراهم دید. از خوراکى‏ها خورد و نی در دست گرفت ونواخت. زنى جادوگر، همین که آواز نی  شنید، حاضر شد. رخسار خود به سان بهار آراستهبود. رستم به ستایش خداوند لب گشود. آن زن همین که نام خدا را شنید، رنگ وى برگشت وسیاه شد و رو برگردانید. رستم، همان دم، کمند انداخت و جادو را به بند کشید و گفت: «تو کیستى که آن چنان بودى و اینک نام خدا را شنیده‏اى این چنین سیاه گشته‏اى. بایدآن چنان که هستى خویش را به من بنمایى

رستم دید آن زن جادوگر به شکل گنده پیرى درآمد. پس خنجر کشید و آن را دو نیم کردو خداوند را شکر کرد.

وقتى رستم نام خداوند بر زبان مى‏آورد، زن جادوگر، روسیاه مى‏شود، با آن که درابتدا، براى فریفتن، رخسارى آراسته است. حال من و تو چگونه‏ایم؟ آیا تا یاد خداونددر دل داریم و نام شریفش بر زبان، دیو وسواس بازپس مى‏رود و خود را کنار مى‏کشد؟خنّاس در سوره ی مبارکه ی ناس، صفت دیو وسواس است. چه قدر زبان و دلمان یکى است تااین دیوْصفت از پیش روى ما رخت بربندد.


خوان پنجم:

پس از آن، رستم به راه افتاد تا به دشتى خرم رسید و رخش را به چرا رها کرد و خوداستراحت کرد. دشتبان آمد و دید که رخش در سبزه‏زار مى‏چرد و رستم در خواب. خشمگینبه سوى رستم آمد و با چوبدستى به پاى رستم زد و پرخاش کرد که: «چرا اسب را درسبزه‏زار رها کردى؟». رستم برخاست و دو گوش دشتبان از بیخ برکند و به دست او داد. دشتبان با دو گوش کنده شکایت به اولاد برد. اولاد، دیوى بود سهمگین که در آن مرز وبوم، بزرگ همه بود. اولاد چون دشتبان را آن‏گونه دید، با سپاه خود به سوى رستم آمدو پس از نبردى، لشکر اولاد شکست خورد و رو به گریز نهاد و اولاد نیز گزیرى جز گریزندید. رستم به دنبال او رخش تاخت و کمند انداخت و او را از اسب به زمین افکند. رستمبه او گفت: «اگر مى‏خواهى خون تو را نریزم، باید نشانم دهى که دیو سپید، کاووس شاهرا کجا در بند کرده است». اولاد پذیرفت و با رستم به راه افتاد.

رستم به جایى قدم مى‏نهد که مهتر و بزرگشان، دیوى سهمگین است و سرانجام بر اوپیروز مى‏شود. من و تو در سفر زندگى‏مان، از این‏گونه جاها پیش رو داریم. باید ازچنان توانایى برخوردار باشیم که بر هر دیوى فایق آییم. وقتى هدف، مشخّص باشد، وقتىسرانجام را نیکو ببینیم، این‏گونه خاره‏ها و خرسنگ‏ها بر سر راهمان، ما را از ادامهی مسیر باز نخواهد داشت و با سرانگشت تدبیر، هموار خواهد شد.

خوان ششم:

در میان راه، ارژنگ‏دیو - که او و پولاد از پهلوانان و پیروان دیو سپید بودند وارژنگ‏دیو از دیگر دیوان، دلیرتر و سالارشان بود - جلو ی راه رستم را گرفت و با اونبرد کرد. سرانجام، ارژنگ به دست رستم به خوارى کشته شد. دیگر دیوان، چون سالارشانرا چنان دیدند، رو به فرار نهادند.

در این خوان، رستم از پس دیو دلیر دیگرى برمى‏آید و او را مى‏کشد. حال، راه ازخوان پنجم پر از دیوصفتان مى‏شود. اگر امروز دیوى را از پاى درآوردیم، این‏گونهنیست که خیال، راحت داریم و بگوییم تمام شد. وقتى زندگى، یک حرکت از دامنه ی کوه تاقله ی آن است، هرچه قدر به قله نزدیک‏تر مى‏شویم، آزمایش‏ها سنگین‏تر مى‏شود. آن کسدر این راه از امتحان، سربلند بیرون مى‏آید که در تمام راه، استقامت به خرج دهد واز سختى امتحان‏ها نهراسد.

خوان هفتم:

رستم با اولاد، چون به شهرى که کاووس شاه گرفتار بود وارد شدند، رخش رستم،شیهه‏اى چون رعد برآورد. کاووس چون شیهه ی رخش را شنید، دریافت که رستم به شهر واردشد. بسیار خوشحال شد و به یارانش گفت: «اندوه و گرفتارى ما به سرآمد». رستم نزدکاووس آمد. کاووس به او گفت: «باید کارى کرد که دیوان نفهمند؛ وگرنه رنج‏هاى توبى‏نتیجه شود. اکنون دیو سپید که بزرگ دیوان است در فلان غار است و بى‏خبر. بایدکار او را بسازى

رستم به سوى آن غار رهسپار شد. غارى دید چون دوزخ. پس وارد شد و با دیوسپیدجنگید و عاقبت، بر وى چیره گشت و او را کشت. دیوان دیگر همین که این واقعه رادیدند، رو به هزیمت گذاشتند. رستم سر و رو شست و به درگاه خداوند نیایش و ستایشکرد.

سرانجام، رستم بر بزرگ دیوان - دیو سپید -، غلبه مى‏کند و از این امتحان سربلندبیرون مى‏آید.

حال به راهى که پیش‏رو داریم بنگریم تا از غارهاى آتشین بگذریم. اینک در پایانراه، آتش رخ مى‏نمایاند و از نهاد دیو بد سرشت، تنوره مى‏کشد. مرد راه باشیم و خمبه ابرو نیاوریم. پایمردى نشان دهیم و عزّت و سربلندى به هوا و هوس نفروشیم و ازهفت‏خوان زندگى به سلامت بگذریم. همچو شیخ عطّار باشیم که عارف جامى درباره ایشانگفت:

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندرخم یک کوچه‏ایم