به نام خدای مهربان و رئوف
غروب نزدیک است...
غروب آسمان قلبی تنها
غروب سرد و غم انگیز چشمان پر از اشک و سینه پر از آه
در این غروب تنهایی هنوز یادت نبض حیاتم و خاطراتت جریان ملایم طپش بودن من است.
اسب رمیده مهربانیهات ، خود را به نسیم فراق سپرده و از پهنه دشت پر هیاهوی وجودم بر میخیزد و آوای رحیل می نوازد.
باید بمانم ... شب در راه است ... شب پره ای قرار است برایم از شهر خاطره ها نور امیدی بیاورد ... منتظر خواهم ماند ...
دوباره رقص غروب مرا در یاد پیچ و تاب گیسوانت خواهد انداخت...
نای ایستادن ندارم...
آری امشب ... سینه سوزان من صفا و قلب مهربان تو مروه ...
و وجود پریشانم که هروله می رود و ستاره عشقم که سوسو کنان به نظاره نشسته...
و آن سوی این دشت پر تلاطم جسم خاکیم ، چشمه جوشان زمزم است که جاری محبت رااز عمق سوزان قلبم جرعه جرعه نصیب دشت شفق رنگ گونه می کند.
دلم برات تنگ شده است...
کوچه پس کوچه های وجودم رابا اشک و آه جارو زده ام ...
پهنای قلب کوچکم را برای حضورت گلریزان کرده ام...
آن روز که پیمانه صبر را ساقی میکده هستی به دستم داد ؛ یادم هست...
یادم هست...
گفت اگر مست فراق دلدار دلربایت هستی ننوش ، ...
و من نوشیدم...
نه پیمانه صبر را ...
پیمانه دلدادگی و ساغر محبت تو را...
آتشی بر جانم افکندی به وسعت آسمان های بلند...
شب و روزم به رویای با تو بودن ، می گذرد و روزگارانم به تحمل درد هجرانت...
به یاد بازیهای کودکانه ام افتاده ام...
به یاد روزگارانی که نه طپش قلبم را می شناختم و نه آه درونم را...
روزگارانی که هر آنچه را که می خواستم با گریه به دست می آوردم و دوست داشتن ، برایم بازی لحظه ای بیش نبود...
و دوباره پس سالها...
غرش ابرهای محبت و دلدادگی تمامی آسمان پرغرور سینه ام را در نوردیده و این بار بارش ابر های دیده نمی تواند دشت خشکیده احساس را به ترنمی تازه تر نماید...
و قلبم ، دست نوازشگر مهربانیهات را از یاد نخواهد برد...
شب از پی روز می آید و روز دیگر از پی شب و هر لحظه ای برایم ارمغان تنهایی و فراق می آورد که کوله بار حضورم را سنگین تر خواهد کرد...
چشمان تاریکم در آرزوی برق نگاهت خواب بر خود حرام کرده ...
به دستان لرزانم بارها ، چشیدن گرمی دستان پر محبتت را در رویاهایم آموخته ام.
و در این رویاهای بی انتها هزاران بار برای سینه پر از آهم در آغوش کشیدن تو را مشق کرده ام...
مرا نمی خواهی ...
باشد...
آخر این چشمان پر از اشک و آهم چه گناهی کرده اند...
این دو مروارید غلطان دشت وجودم که دیدنت را می خواهند...
مرا نمی خواهی...
باشد ...
آخر این لبهای زخمی من که در انتظار بوسه ای چشم براهت نشسته است چه کناهی دارند.
لبها ی زخمی مرا با نوازش بوسه های مهربانیت حیاتی دوباره ببخش ...
امشب...
پروانه های خیالم شمعی برای دیدن می خواهند...
امشب یک ستاره از جنس امید سو سو کنان در کرانه های دوردست آسمان برایم زمزمه تنهایی می کرد...
دستی از لابلای ابرهای تیره و تار ، وسعت بی ادعای افق را برایم ترسیم کرد...
شاید این پله های صعود تا اوج تنهایی باشد و شاید جادة عبور از یک رویای ساده...
نم نم باران را بر گونه های سبز چشمانم حس خواهم کرد ...؟؟؟
آیا می شود از حجم ستاره گذشت...؟؟؟
ستاره چشمانش را بسته و آغوش به روی مرگ گشوده و تمنای طلوع را زمزمه می کند.
راه آسمان کدام طرف است...؟؟؟
شب پره ها چقدر از شب را حس کرده اند...؟؟؟
آیا می توان درعبور شب جاری شد...؟؟؟
آن پنجره ... پنجره آسمان است ... مرا می خواند...
من امشب برای ماندن نیامده ام...
نشستن در کنار پنجره را دوست ندارم...
افق برایم راز غرو ب را می گوید...
ابرها مرا از رفتن می ترسانند...
چشمانم را به امید پلک زدن ستاره لب طاقچه نور خواهم گذارد...
دستانم خسته ، وجودم افسرده و گیسوانم در پهنای باد ...
همه در انتظار رسیدن باران ...
یعنی امشب باران به مهمانی ما خواهد آمد...؟؟؟
همهمه ای در آن گوشه ، سکوت خیالم را بر هم می زند...
ابرهای جوان به رسم ادب پیش پای ابرهای سالخورده قیام می کنند...
عبور ابرها تماشایی است...
انگار ابر ها برایم چشمک می زنند...!!!
نه ... طلوع است شاید ... آن هم در پهنای دور دست افق...؟؟؟!!!
نه شاید ستاره ای از آن سوی آسمان ...!!!
نه ...
همه به رسم تعظیم بر آستان این نور سر می نهند...
ابرها آغوش باز می کنند...
آری مهتاب است...
مهتاب...
همه شاد باش می دهند...
ستاره چشمانش را باز می کند...
ابرها نقل و نبات می ریزند...
ترسیم افق از خجالت در گوشه ای مخفی می شود...
پنجره می خندد...
شب پره ها می نشینند تا قصه شب را از مهتاب بشنوند...
وای...
آنقدر گرم این مهمانی شده ام که فراموش کردم قرار نبود که بمانم...
باید چشمانم را از لب طاقچه بردارم...
دیگر پلک زدن ستاره برایم معنی ندارد...
دیگر ترسیم افق را نمی بینم...
شاید دیگر پله ای برای صعود نباشد...
و شاید سرمای شب تمام پنجره ها را ببندد...
و ابر ها بستر خواب افق را پهن می کنند...
باز هم ، من و تنهایی و شب...
باز هم آسمان خیالم بدون وسعت ولی تاریک...
باز هم دلتنگی...
واژه ها از دستانم می گریزند...
لحظه ها حاضر نیستند حتی یک دم در کنارم بمانند...
باید قدمی بردارم ، باید شروع کنم ...
آخر از کجا...؟؟؟
به کدام طرف...؟؟؟
هر چه به چشمان شب نگاه می کنم بیشتر می ترسم...
سکوتش مرا حیران کرده است...
چاره ای ندارم...
چشمانم را می بندم...
قدم به قدم...
گامهای خسته ام را بلند تر بر می دارم...
به دنبال لحظه ها به راه می افتم...
پای عبورم را به روی جا پای لحظه ها می گذارم...
عبور را حس می کنم...
ولی ...
و آسمان چه میداند که قفس چیست؟،،،
و نسیم هم از درد بی خبر است؟...
و پروانه تنهایی را نمی شناسد...
هجوم موجها برای چیست؟...
چرا دریای وجودم طوفانیست؟...
چرا آسمان دلم ابریست؟...
چرا شمع وجودم نوری نمی دهد در هنگام سوختن؟...
به حسرت یک قطره شبنم ، چه شبها را در زیر بوته های اقاقی گونه هایم به سحر رسانیدم و تنها صدای زمزمة مرگ شب پره ها سوهان روحم بود.
چه لحظه های قشنگی را که در کنار تارهای در هم تنیدة عنکبوتان سرنوشتم شعر عبور سرودم ...
و چه سحر گاهانِ غفلت را که در آن سوی دشت تنهایی طلوع رفتن را به انتظار نشستم...
هنوز هم قطره قطره ترنم دلتنگی از تاول خشکیدة لبهای زخم خورده ام می چکد...
و هنوز میراث بودنم با دستان سیاه هیولای زمان به یغما میرود...
تقدیر...
تقدیر تمامی فصلهای کتاب زندگیم را با زمستانی ترین واژه ها تحریر کرده...
و صفحات در هم دفتر بودنم را فقط با مشق دلتنگی آذین می کنم...
و برگهای صحیفة وجودم ، تنها فصل خزان را تجربه کرده اند...
کاش د راین کوچه های تاریک و پیچ در پیچ عبور ، سیاهچال ندامتی پیدا می شد و لحظه ای روح آزرده ام را به میهمانی مرور خاطرات می برد.
هق هق چشمانم لرزه براندام خستة قلبم انداخته و نبض سکوتم را بر هم زده.
و این ابر سنگین تباهی هاست که آسمان چشمانم را در آغوش کشیده و امید را چند گاهی است به انتظار برق نگاهی نشانده...
یعنی می شود اشک آسمان را لمس کرد؟
و هق هق ستاره را در آغوش کشید؟
یعنی میله های قفس را می توان فهمید؟
و سوختن پروانه ها را می توان شنید؟
باید این ساحل خیالی را تنها رها کنم....
و باید تاریکی امشب را در آغوش سرد خود سخت بفشارم...