لبهای زخمی

نظر
 

دستانم سرد است .

 

از سرما می لرزد اما...

 

چه کسی باور می کند ؟؟؟؟

 

کاش می دانستم دلتنگی کجای این قلب را تسخیر می کند

 

 تا بر آن پرده سیاهی کشم ...

 

صدایش را خاموش کنم و او را از خود جدا .

 

باور نمی کنم ....باور نمی کنم .

 

باور نمی کنم که دلتنگ باشم

 

سرد است اما باز هم دل به شلاق های آسمان می سپارم .

 

صورتم را رو به سوی آسمان می برم .

 

به چشمهای سرخ رنگش خیره می شوم .

 

اشک هایش بر چشمانم می نشیند .

 

هر معلولی علتی دارد اما چرا برای معلول سرمای بدنم علتی نمیابم ؟

 

هر عملی عکس العملی دارد

 

 اگر من به تو می اندیشم تو نیز باید......نه، بایدی در کار نیست 

 

اصلا چه اهمیتی دارد

 

خسته ام ......خسته از فکر پرواز .

 

واگر بالاخره نتوانم پرواز کنم چه؟

 

شانه هایم را به علامت بی اهمیتی بالا می اندازم

 

به خود می گویم چقدر همه چیز بی معنی است.

 

عده ای می دوند ، عده ای می نشینند ، گروهی می خندند ،

 

 گروهی می گریند ...اما چرا؟؟؟؟؟؟؟

 

از این همه فکر های در هم خسته ام

 

چه غریب است که روزی چشم باز می کنی و

 

 می بینی همه کسانی که روزی برایت حکم آشنا داشتند چقدر غریبند.

 

اصلا همه چیز غریب است غریب.

 

دلم می خواست بالای قله کوهی بودم و فریاد می زدم خدایا چرا ؟؟؟؟

 

برگه ای می گیرم دلم می خواهد برای کسی بنویسم

 

یک نفر که بداند ...

 

وقتی به خود می آیم می بینم تمام کاغذ پر شده است ...

 

همه جا نوشته شده   چرا و هزاران علامت سوال دیگر

 

کاش روزی این نقاب ها از چهره ها برداشته شود .

 

احساس خفقان می کنم ...ضربان قلبم کند و کند تر می شود ...

 

چشمانم سنگین می شود . دلم می خواهد بخوابم .

 

ندایی می شنوم که فریاد می زند ...نه ...تو نباید بخوابی ...

 

تو اجازه نداری بخوابی ......ولی من می خواهم بخوابم .

 

خسته ام .

.

.

.

.

.