داستان پسری که عشق زندگیش این بود که هر شب با نوای سازش بخوابد و فردا به امید اینکه صبح زود بیدار شود و سازی بنوازد ساعت رومیزیش را کوک می کرد که از قضا همیشه ساعت وجودش زودتر از ساعت رومیزیش زنگ می زد.
این وضع برای ساز هم خوشایند بود و عشق میان آن دو متقابل رد و بدل می شد. هر چه پسر شیفته تر، ساز خوش نواتر می شد؛ شاید اگر قرار بود استادان بزرگ با آن ساز بنوازند هیچ اتفاقی نمی افتاد، نه عشقی و نه نوایی که نوازنده خوشش بیاید. گویی این ساز فقط برای پسرک ساخته شده بود و یارای کسی دیگر نبود و کس نتوان یارای ساز باشد.
پسرک هر روز به سازش عشق می ورزید تا که روزی چشمش به ساز جدید و زیبایی در مغازه ای افتاد که خوش صداتر و زیباتر از سازش بود و با دیدن ساز یک دل نه صد دل عاشقش شد.
از آن به بعد هر روز صبح ساعتش را کوک می کرد و سر وقت برای دیدن ساز به مغازه می رفت و از پشت پنجره به آن خیره می شد. اما مشکلات مالی اجازه ی خرید ساز را به او نمی داد.
سازش هم از این احساس بویی برده بود چون می دید هر روز پسرک به قصد دیگری بلند می شود وقتی هم که به خانه باز میگردد آنقدر خسته است که حوصله ی ساز زدن و عشق بازی با ساز را ندارد. گاهی هم که ساز می زد حواسش جای دیگر بود و این سازش را ناراحت می کرد.
روزی مثل هر روز بلند شد و به در مغازه رفت و هر چه جست و جو کرد ساز را ندید به داخل مغازه رفت و جویای حال ساز شد. ساز فروخته شده بود. پسر غمگین به خانه برگشت و با هزار چرا در خودش بود. چرا این ساز مال من نشد؟
چند روز گذشت و سعی کرد که ساز را از دست رفته و نادیده در نظر گیرد و دوباره با ساز خودش بنوازد. اما سازش هنوز از او دلخور بود. طبیعی بود، می ترسید که فردا پسرک ساز بهتری را ببیند و دل به او ببندد. پس تصمیم گرفت رفتاری که در گذشته با دیگران داشته با پسر هم داشته باشد. پسر هر چه تلاش به دوستی دوباره می کرد بی فایده بود ساز دیگر ساز دل او نبود.
شاید ساز با خود می اندیشد که اگر قرار است در آینده از من دل بکنی، اکنون از من دل کنی که آینده توان دیدن دل بستن تو را ندارم.