تا گنج غمت دردل ویرانه مقیم است همواره مرا کنج خرابات مقام است
خواب چشمانم را ربود...اما مگر چشم بریدن پایان ماجرای من و تست...قلبم هنوزمست از تپش و خروش لحظه ای است که در تو ارام گرفت...یاد دارم آن هنگام بر در خوان لطفت عشق را نثارم نمودی...ومن تیرگی ام را !!!...چه معامله پایا پایی...تیرگی درقبال عشق!! یادم باشد که تیرگی وجودم به نور عشق تو روشن گردید یادت باشد که یاد من دیر گاهی است که از نسیم کویت غافل گشته ...نسیمی پر زعطر باران نثارم کن....تا یاد تو جوانه ای باشد در دل اسیر من...
یادم باشد وقتی که به کوی تو لنگ لنگان و افگار و زخمی آمدم وبی پناه از جور زمان و جهالت وجود و غرور جوانیم تو در بستر ارامشت چونان کودکی گرم فشردی مرا ومن ارام و مطمئن در جوارت غنودم....یادت باشد که هوز مست آن خواب سحرگهی هستم که بر خوانت نه از اجبار ونه اختیار که نیاز....ارمیدم و تو به پاس این ارامشم گلی ..ناز...زیبا....سرشار از عطر زندگی در قلبم شکفتی...اما یادم باشد که من هنوز آن سرگشته ای هستم که در بیابان های طف بدنبال قطره ای معرفت ...تورا میطلبم...
چشمانم خواب را ربود!...اما مگر از خواب بریدن آغاز ماجرا نیست...وه چه تضادی...یکی پاین ماجراست و دیگری آغاز ماجرا...سرگشته گشتم از این همه سرگشتگی...تو بیا وقلب مرا هماهنگ روحم کن همچنان در خروش!!چون رودی خروشان...در مسیر اقیانوس دلت ...رهرو مسیر های پرپیچ وخمی خواهم گردید که خود نه به اجبار و نه به نیاز ونه به اختیار ونه به عقل که بادل خواهم پیمود تا دربی کران اقیانوس خروشان وجودت لحظه ای احساس عظمت کنم...