دستی از آسمان حقیقت ، نهادش نوازشگر ، گرمی اش دلنواز ، سنگینی اش امید بخش و آمدنش برای تحولی ژرف ، شبانگاهانی پرده ی بی مهری تاریکی و غبار را کنار زد و با لبخندی از جنس نوازش و نور در گوشه ای از روشن ترین آشیانه ها آرام در کنار شاپرکی خسته و دلتنگ نشست!
شاپرک ، از غنچه هایی می گفت ، که روزگاران طولانی عمرش را با آنها گذرانده بود ، غنچه هایی که در اوج شکوفا شدن با نسیم تلخ روزگار پژمردند .
شاپرک سرد و گرم چشیده روزگار انگار پس از سالیانی دراز محرمی پیدا کرده بود از جنس شمع .
غریبه نیست ، آشنا هم نبود ، ولی احساس شاپرک به او دروغ نمی گوید ، می توان به این دستی که از آسمان حقیقت آمده و در کنارش نشسته اعتماد کرد.
شاید این تنها لبخند شاپرک باشد بعد از سالها دلتنگی و افسردگی و شاید آخرینش!
دستان لرزان شاپرک هنوز هم بوی عطر آن شکوفه هایی را می دهد که مانوس با آنها بوده ، همراه با آنها سرد و گرم روزگاران را چشیده و در حسرت پرپرشدنشان اشک ریخته !
و در این شبانگاهان که پرده بی مهری تاریکی و غبار به یمن حضور امید بخش آن دستی که از آسمان حقیقت آمده ، کنار می رود ، دستان خسته و زخم خورده شاپرک در همین دستانی که نهادش از جنس نوازشگری است ، حلقه می شود.
انگار سالهاست که با هم آشنا هستند . دستی از جنس دلتنگی و دست دیگر از جنس نوازش و نور...
و حاصل این آشنایی چیزی جز اشک و شوق و امید نیست ...
آنچنان به مرور خاطرات لحظه ها را سرشار می کنند که انگار دفتر خاطراتشان با یک قلم نگاشته شده است.
گذر زمان ، رهگذران دل نگران ، سایه های سنگین و حیران، آفتاب گرم و سوزان و کنایه های دوستان و دشمنان هم نمی تواند ابرهای لحظه های وصال را بارانی کند.
همچنان در آغوش بی نهایت وصال و در وسعت دلنشین نگاههای در هم آمیخته و در زیر سایه مهربان آفتاب حقیقت ، دستهایی در هم حلقه شده ، ترنم رفتن سر می دهند!!!
سحرگاهان 20 مرداد 1392