سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی ازآن می گذرد

 زندگی شایدریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

 زندگی شایدطفلیست که از مدرسه برمی گردد

 زندگی شایدافروختن سیگاری باشد در فاصله ی رخوتناک دوهم اغوشی 

یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید"صبح بخیر "

 زندگی شایدآن لحظه ی مسدودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو

خود را ویران سازد و در این حسی است

 که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آموخت

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست

دل من که به اندازه ی یک عشق است 

به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گل ها در گلدان

 به نهالی که تو در باغچه ی خانمان کاشته ای

 و به آواز قناری هاکه به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه..... 


سهم من اینست

سهم من اینست

 سهم من.

 آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

 سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروکیست

 و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

 سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

 و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:

 " دست هایت را دوست دارم "

 دست هایم را در باغچه می کارم

 سبز خواهم شد میدانم میدانم میدانم..........




رنج هست،مرگ هست،اندوه جدایی هست،
اماآرامش نیزهست،شادی هست،رقص هست
خداهست.
زندگی همچون رودی بزرگ،جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ که به دریامی رود،
دامن خدارا می جوید.
خورشیدهنوزطلوع می کند
فانوس ستارگان هنوزازسقف شب آویخته است:
بهارمدام می خرامدودامن سبزش رابرزمین می کشد.
امواج دریاآواز می خوانند
برمی خیزندوخودرادرآغوش ساحل گم می کنند.
گل هابازمی شوندوجلوه می کنندومی روند.
نیستی نیست.
پایان نیست.
راه هست.
تولدهرکودک نشان آن است که:
خدا هنوز از انسان ناامید نشده است




نمی دانم سکوت گاه بی گاه لبانم چیست؟

نمی دانم تلاطم های رنجور نگاهم چیست؟

نمی دانم من از امواج یک طوفان چه می خواهم؟

نمی دانم من ازدنیای انسانهای بی قانون چه می خواهم؟

نمی دانم عدالت چیست یا تعریف آن از کیست؟

نمی دانم بساط این همه بی شرمیِ انسانیت از کیست؟

نمی دانم چراادراک عشق من چنین گنگ است؟

نمی دانم چراموسیقی قلبم کمی کند است؟

 

خدایا

من فقط می دانم این را یک تباهی نزد من

"این خانه ی سر تا به پا تاریکُ تو در تو و سرد و نیمه جان"

مانده

فقط آگاهم از این دست های کم توانم

که زند نقشی به روی بومُ بسپارد به یاد دیگران این خاطراتِ تلخِ همرنگم 

نه دیگر هیچ

نه دیگر سازی از من یا که آوازی

نخواهی دید

که من بیگانه گشتم با نوای سازُ ضربم

بی که خود یک لحظه غافل باشم از یادش

 

خدایا

آن نشاط روز های خوب و گرم و آتشینم کو؟

آن همه شور و شعف های کلامم کو؟

آن سراسر خنده های گیج وگنگ و مست وبی پایان من ...

ای وای باید بگذرد دنیا

که من آرام گردم

زین همه بود و شدن ها و شکایت ها

 

خدایا

نیک می دانی، من این گردونه ی رنگین دنیا را

به تو بخشیدم و چیزی نمی خواهم

فقط یک لحظه با من باش

در آن ساعت که بی تابیِ من پایان نمی یابد.




در ممنوعیت تو بارها گریه کرده ام ...

با صدای سکوت تو در تو گم شدم همانند پس کوچه های تنهایی...

باز هم در مطلق ترین عشق در تلاطم درد به خود پیچیدم و دوباره با صدای هق هق جان گرفتم...

تو تنهاترین عشق ممنوعی که قفل هایش با زنجیر ها گره در احساسم می زند و هرگز اولین حلقه اش پیدا نمی شود...

با سکوت تو در سایه تو همیشه زندگی خواهم کرد هنگامی که تو در آغوش صدای خنده می روی...


هر روز رأس ساعت عشق ! کبوتر روحم در تکه های شکسته آیینه دل تکثیر می شود...

و هزاران هزار بال گسترده می شود بر پهنه آسمان...               

تنها به یک بهانه پرکشیدن به سوی  تو!

هر روز رأس ساعت عشق نسیم بهاری،   

گوئی عطرآگین تر می شود از شمیم یادت!...

حتی یاسمن های پژمرده سر راست می کنند          

جان دوباره می گیرند از شبنم های خیالی نگاهت!...

هر روز رأس ساعت عشق التهابی از ضربان های آشفته ...        

به تاراج می برد آرام و قرارم را....
وای از فراقت!!!...

 

به من بگو...

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت...

وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده ی مه آلود پنهان بود...

بامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات...

از تنهایی معصومانه دستهایت...

آیا میدانی که در هجوم دردها و غمهایت و در گیر و دار ملال آور زندگی ، حقیقت زلال دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟





روح ها هم می میرند

نه به آن دنیا می روند و نه به امید دنیایی دگر برزخ را تجربه می کنند!

روح های مرده ی آدم های زنده ...

یک گوشه می ایستند و به روح سرگردان و مغرور تو خیره می شوند

روح های مرده لگد هم میزنند...اصلن کارشان لگد زدن به روح مغرور توست

چنان تو را در هم میشکنند و زمین می زنند که هزار بار از درد به خودت می پیچی و آرزوی مرگ روحت را می کنی ...

 

تصور می کنند زنده ای و در آرامش کاملی

به همین خاطر است که لحظه ای آرام نمی گیرند و مدام به در و دیوار می کوبند تو را و مدام زیر لگد هایشان له می کنندت ...

اما

روح مغرور من سر خم نمی کند ...

از درون پوسیده و به روی خودش نمی آورد شکست هایش را

له شدنش را دیده ام بارها و بارها و زخمی شدنش را نیز

او هم یک روز می میرد به زیر لگد های این روح های کثیف و مرده

او هم یک روز می میرد ...





او نیز کتک خورده بود ...

این بار خودم ...

روح مرده ی من او را کتک زده بود

نمی دانستم که مرده ام و او زنده است

نمی دانستم ...

 

که او زنده بود و من مرده ای میان لجن 

به خیال انتقام روح پاکش را به زیر پاهایم له کردم

نا توان شده بود

نای فریاد زدن نداشت

من او را کشته بودم

خود آمده بود به سویم ..به گمان زنده بودنم

افسوس

 که سالهاست  مرا مرگ ربوده ...

 




 

از درون کاسته شدم ...

میان این هیاهوی عجیب زندگی ... وقتی سکوت می کنی و هیچ صدایی از تو بلند نمی شود آن وقت دنیا بر سرت آوار می شود

وقتی که عطار خاموش می شود و مجبور می شوی که خود ببویی ...

وقتی همه ی کور سوهای زندگی می شوند تاریکی محض

و وقتی که دیگر هیچ چیز را مثل گذشته نمی بینی 

می شوی مرده ای متحرک ..! نه احساست کار می کند و نه عقلت

نه چشمت می بیند و نه گوشت می شنود

هر کس به گمان خویش لگدی به تو می زند به امید حرکتت ... ولی نای آه کشیدن را هم نداری

دیگر درد را هم حس نمی کنی ...!

 

یک چیزی در وجود من کم است!

جوانیم با همه ی طراوت و تازگیش .. بوی کهنگی خاصی می دهد 

دست و پایم را بسته ... هرچه در توانش بود را به دور من تنید عنکبوت پیر ...

با تمام بی خیالیم ..خیالاتی شده ام

خیال عاشقی نه

خیال کلبه چوبی میان جنگل و از آن طرف هم همه ی زیبایی های دنیا هم نه!

خیال یک جای خلوت ... حتی اگر بی خیال ترین جای دنیا هم باشد ..

خیال یک عبور ..

 

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم




دنیای قشنگی نیست

آدمها مثل رودخانه های جاریند...

زلال که باشی سنگهایت را میبینند

بر میدارند و نشانه میروند

درست به سمت خودت...

با این وجود باز هم زلال باش

این است فرق رودخانه با مرداب...

 

من یاد گرفته ام
وقتی بغض می کنم ،
وقتی اشک می ریزم،
منتظر هیچ دستــــــــــــــی نباشم !
.
وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم،
مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم!
.
من یاد گرفته ام
که اگر زمین می خورم،
خودم برخیــــــــــزم!
.
من یاد گرفته ام راهی را بسازم به صداقت !
.
من یاد گرفته ام
که همه رهگذرنــــــــد،
همـــــــــــه...




آسان بگیر ...

بر این لبهای زخمی و نگاه شکسته آسان بگیر...

بر این دلی که مشوش شده از موجهای نا آرام است ، آرام بگیر...

روزگاری که ترحم نمی شناسد و آسان گرفتن را رویه ی خود قرار نداده است ...

دوباره تاریک می شود ، آسمان نگاه و جاده های دلتنگی...

دوباره ابری می شود ، وسعت نگاهی که دلتنگی را دنبال می کند...

و دوباره رنگ می بازد ، گلبرگهای پژمرده ی دلی مشوش و نا آرام...

این دستها گرفتنی است ...

این لبها نوازش کردنی ...

و این نگاهها دیدنی...

ولی این روزگاران باور نکردنی ...

وقتی آفتاب پادرمیانی می کند ، وقتی سایه هم التماس می کند ، باران نمی خواهد همراهی کند! باران نه در صبحگاهان نه در شامگاهان ، نمی خواهد دریا را مهمان کند!

در آن واقعه تلخ ، در آن سحرگاهان سرد و دل آزار ، در آن لحظه های غبار آلود  و در آن سایه های هولناک ... دست های لرزان همراهی می خواهند ! لبهای زخمی نوازش و نگاههای خسته ، نیم نگاه!

کاش عبور می کرد، آن لحظه ! آن سحر و آن واقعه!

موجهای غم نا آرام تر از همیشه ، بر وسعت ساحل ، خودنمایی می کنند!

باید آسان گرفت...

بر دلهای ناآرام...

بر لبهای زخمی...

بر دستان لرزان...

بر نگاههای نا آرام...




نگاهش سراسر ابهام بود و مسیر رفتنش آن سویی دیگر ...

ولی وقتی دستان لرزانش را برای در آغوش کشیدن سایه های آن ستاره مهربان بلند کرد ، جاده های غبارآلود ابهام هم نتوانستند ، مانع شوند.

و اکنون  نگاهی بود امیدوار و صدایی  با آهنگ مهربانی و دستانی گرم اما خسته و لرزان و در آن سوی سایه های رویایی آسمانی که کرامتش را به حراج نهاده بود و ستاره های صبحگاهیش را برای دستان حقیقت خواه بر وسعت سفره ی عطوفتش نهاده  و آماده پذیرایی است.

این همه مهربانی ، این همه عطوفت ، این همه نوازش و این همه تنوع در ارادت ، از کرامت این آسمان مهربان رویا نیست ! واقعیتی است شیرین و امیدوار کننده .

دستان لرزانی که دست بر پهنه کرامت این سفره نهاده و جرعه جرعه از عطوفت را می نوشد و لقمه لقمه از مهربانی را به کام می گذارد.

احساسی همراه با آرامش ، آرامشی همراه با امید،طعم خوشی است که از این سفره بر وجود آن دستان لرزان می نشیند.

وجودی که سالها طعم تلخ و ناگوار گرسنگی و تشنگی را بر خود هموار کرده بود اکنون در وسعتی از نعمت و رحمت غرق شده است ، وجودی سیری ناپذیر  اما سراسر ابهام ، باید از این تلخکامی گذشته که ابهام آفرین است و ملالت آور به گونه ای عبور کند.

شاید جرعه های عطوفت بالاترین پشتوانه برای عبور از این گذرگاه احساس باشد.

سحرگاهان نزدیک است و آسمان هنوز هم سفره کرامتش را لحظه به لحظه لبریز می کند و دستانی لرزان هنوز هم در مسیر ابهام مانده اند و بر این سفره توفیقی نیافته اند.

باید از ستاره ها گذشت !!!

باید از سایه ها عبور کرد !!!

باید از این سفره ی بی کران کرامت دست کشید!!!

شاید جرعه های عطوفت و لقمه های مهربانی ، ابرهای غبار آلودی باشد که پرده  ای بر نگاه های خسته بگذارند و شاید آسمان هم کرامتش محدود به همین جرعه ها و لقمه ها نباشد.

ای کاش آسمان هم از کرامتش می گفت ،  از مهربانیش ، از سفره ای که گشوده !

ای کاش آسمان هم ابهام را از سایه های ستاره های مهربانیش می زدود!

ای کاش آسمان هم بر وسعت سفره ی گشوده اش می نشست !

ای کاش آَسمان هم جرعه ای از عطوفتش را و لقمه ای از مهربانیش را بر کام ابهام می نهاد...

صبحگاهان نزدیک است !!!

طلوع ، گامهای خود را محکم تر برمی دارد!!!

آهنگ رسیدن سیمای آفتاب بر گوش می رسد !!!

وسعت آن سفره کرامت باید بر چیده شود !!!

امشب آخرین شب سفره گشایی نخواهد بود!!!

دستان لرزان هنوز هم با ابهام به مسیرش ادامه می دهد...

صبحگاهان 21مرداد 1392








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]