سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

 

کُدامین چِـشمهءآبــ

سَــمی شَــده اَستــ

که آب ازآب میترسد

وحتی ذِهنِ ماهیگیـر

اَزقـُلاب مـی تَرسَـد

  

گِرفته دامَـنِ شب را

سُکوتی آنچِنان مُبهَم

کهـ مُــژه اَزچِـشمـُ

چِـــشم اَز پـِــلکُ

  پلک اَزخواب میتَرسُد

  

 

خآطِرآتت صَف کِشیده اَند

یکی پَس اَزدیگری

حَتی بَعضی هآشآن آنقَدر عَجولَند

کِه صَف رآ بـِهَم زَدِه اَند

وَ مَن فَرآر میکُنَم

اَزفِکر کردَن بِه تو...

 

اینکه لبهایــت

 

       چـــه می گوید

 

               مُــــهم نیست

 

     مـــن چشمهایت

 

                  را می شنـــوم!




عســـ♥بـانـو♥ـــــــل

بعضی ها، هیچ وقت آدم نمی شوند !

در چرخه ی تکامل چگونه ظاهرِ آدم یافتند ، نمیدانم !

خصلتشان زخم زدن استو خراشیدنِ روح !

حالا تو بگو، چگونه در کنارِ چنین گرگهایی ..

اگر چنگ در نیاوری دوام می یــابــی !!!




از هستی می نویسم

 برای تو که نیستی

 وقتی دلتنگی هایم کبود می شوند

 خنده هایم بی رنگ

 چه فرقی می کند که هستی

 وقتی از نیستی لبریز می شوم

 اینبار می نویسم

 که ” دوستت دارم “

 قایمش می کنم

 تو به درد زندگی نمی خوری

 تو را باید نوشت و گذاشت

 وسط همان شعرهائی که از میانشان آمده ای .

*****

ایـن شــعرهـــا بـــرونــد بــه جــهنّم 


مــن فقــط 


دیــوانـه ی آن لحــظه ام… 


که قــــلبت…


 زیــــر ســـرم دسـت و پـــا بزند….




 

همیشه جایی در حوالی دلتنگی من جاری میشوی...

جاری میشوی در ابری چشمانم...

و می باری انقدر تا زلال شوم...

تا آسمانی شود هوای دلم...

انقدر که با همه ی وجودم حس کنم...

داشتن تو...می ارزد...

به تمام نداشته های دنیام...




من درختت میمونم

تو تبر هم که بشی و بخوای منو قطع کنی

آخرش یا دستمال میشم واسه اشک چشمات

 یا قلم و کاغذ میشم واسه دلتنگیات ...
*****

من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد و

خدا میداند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق هستم و نه آلوده به افکار پلید .

من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید. ...
*****
خدا تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد!
با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت!
تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد!
تنها مسی است که وقتی همه رفتند میماند!
وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید!
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشودو تنها سلطانی است
 که دلش با بخشیدن آرام میگیردنه با تنبیه کردن ...





سوگند به ماهی های خسته.به کوه های تشنه.به پرندگان بی آشیانه. به مسافر های به خونه برنگشته. به دستهایی که به رسم رسوایی بلند شده. به غرورهای کشته شده. به آرزوهای فنا شده.به اشک های ره گم کرده.به گریه های پنهان. به خنده های آشکار.به دوست داشتنی های دورنگی.به دروغ های مصلحتی ودر نهایت وجمله آخر به همه ی قلب های شکست خورده ودم نزده......

 اشک وبغضی که تنها برای خودم معنا دارد

روزی تمام بغض ها شکسته می شود"روزی تمام اشک ها با تمام غرور از چشم ها پایین می آیند"روزی تمام خاطرات گذشته را از فراهی فراند" روزی تنهای تنها می مانی بدون اینکه کسی به تو بگویدواشک ها دانه دانه و قطره قطره از چشمهایت پایین وسرازیر می شوند وبر روی گونهایت نم نم وکم کم پایین می آیندوهنگامی که فره های شوری قطرات اشک را فرفره میکنی" خاطرات شیرین رابه یاد می آوری خاطرات با او بودن را. اما خدایا این خاطرات شیرین اشک شور از چشمانم سرازیر میکنند؟شاید بخاطر یک واژه باشد آن هم جدایی چون فقط این واژه همچین معجزه ای دارد.




... و خدا شگفت آفرید

تو را

که از ابتدا

 این صحیفه، بی‌پایان نباشد

و قهقهه گستاخان

به درازا نکشد

و خدا صلابتی بخشید

تو را

 بی‌مانند

تا حتی در غیبتت

پایین نرود آب خوش

از گلوی هیچ ستمگری

از هراس ظهور تو

و خدا تمام قلب‌های جهان را

به تو بخشید

و شاعران را دعوت کرد

 تا از تو بسرایند

 و انتظار

در یک چشم به هم زدن

فرا گرفت جان را

 جهان را...




از پشت پنجره بیرون را نگاه می کند. کلاغ باغ هم روی رف پنجره نشسته است. نگاه های موربشان مزاحم یکدیگر نمی شود. او مثل همیشه از لای کارتونک هایی که دیگر عنکبوتی روی آن راه نمی رود، به منظره ای که وجود ندارد چشم می دوزد. از غبغب آویزانش، از چشمان خاکستری بی روحش چیزی دستگیرت نمی شود....

کلاغ از روی رف پر می کشد و می رود. روی بلندترین درخت باغ می نشیند. برعکس همیشه از قار قار عصر گاهی صرفنظر می کند. خورشید پشت سر کلاغ و درخت پایین می رود و محو می شود. از رفتن خورشید  سرخ رنگ اخرایی به آسمان می ماند. پیرمرد با آن چشمان سرد و غبغب آویزان، دستی به تار عنکبوت قدیمی می کشد و تلویزیون را روشن می کند. تیتراژ ابتدایی خداحافظ پخش می شود. روی مبل راحتی، می نشیند. همان طور محکم و عصا قورت داده. کلاغ هنوز به پنجره زل زده است و از قار قار عصر گاهی خبری نیست....




کم کم.....

بوی نان تازه نمی دهی

گبه و گلیم را هم نمی شناسی

عطر واژه هایت عوض می شود

تا عاقبت یکی از این قبیله سرگردانی می شوی

این شهر جای سادگی تو نیست

مردمانش گرفتار رفت و آمدند

حواسشان به تو پرت نمی شود

از پشت باجه راحت به پشت نرده می رسند

مضطرب نشو

عادی شده است دیگر

کنار می آیند

اگر هم نیایند

چند سالی کسی نیست

تا باران نیامده

از خیابان عبور کن

چراغ سبز است




موج اگر میدانست ساحل دستش را نمی گیرد…

 

هرگز برای رسیدن به آن نفس نفس نمی زد…








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]