سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

تو مکن آزادم...

گر رهایم سازی ....

به خدا خواهم مرد...

من به زنجیر تو عادت دارم...

تو محبت کن و بگذار که تا عمری هست...

من بمانم چو اسیری به حریم قفست...


 

 




وقتی همه ی غم های عالم ، فراسوی نگاهت را در بر بگیرد و آستانه تحملت ، تاب این همه اندوه را نداشته باشد ، ساکت و آرام خواهی نشست ، به گوشه ای که شاید تنهایی ها هم نتوانند ، تسکین دهند این آه پر آتش را ...

آن روز ها که غبار غفلت می نشاندی بر کالبد زمان بودن در مسیر ترنم نور ...

و آن شبهایی که در دایره ی باصفای بارانی از رحمت و معرفت ، به گرد وجودت حبابی به کوچکی جهالت و غرور می نشاندی ...

و آن لحظاتی که می توانست ، تمناگر آستان همه ی مسیرهای آرزوهایت باشد را به شعله ی پر دود و سیاه سرابی خاکستری گذارندی...

اکنون ، حسرت تکرار آن ترنم نور و شبهای باصفای بارانی و لحظه های سیر در مسیر آرزوها ، شده همه ی غم های عالمت...

چه ساده لوحانه از کنار همه ی آن خرمن های پربار گذشتی ...! و چه وقیحانه پشت کردی به دامن پر ستاره ی آسمانی که جز مهربانی چیزی برایت به ارمغان نیاورده بود...!

پنجره هایی که آفتاب را در آنسوی خود داشت ، شب و روز جلوی چشمانت ، فریاد می زدند و نوید روشنایی می دادند ولی تو چشم دوختی به آن تار عنکبوتی که در گوشه ای از آن طاقچه ی آفتاب گیر جا خوش کرده بود و دل خوش کردی به این جا خوش کرده ی ناخوانده ...!

و چه شبها که میهمانی آسمانی ترین لحظه ها برایت مهیا بود و پذیرایت بودند با آغوش گرم و مهربان ، ولی به گوشه ی عزلت خزیدی و در سراب آوای جغدی شوم غوطه ور شدی...

روزنه های نور ، از آسمان و زمین ، تو را می خواند ، التماست می کرد ، تمنایی به وسعت قرنها مهربانی ، تو را می کشاند به سمت همه ی آرزوهایت ، و تو... هنوز هم سرگرم تصویر رویایی یک پروانه ای بودی که نه بال داشت و نه شاخکی برای زنده بودن...

و موجهای سهمگین غفلت و جهالت که تو را از آن ساحل آرام وجودت ، دور می کرد در آن پهنای سر سبز از لاله های مهربانی که چشمانت یارای دیدنش را نداشت و فهمت از وسعت درکش غبار گرفته بود...!

و هم آغوش سیاه ترین آه بودی...! در اوج قله ی سکوت...

و باز هم مثل همیشه ، قطرات شبنم صبحگاهی که بر پهنه ی مهربان آن ساحل آرام نقش بسته بود ، سکوت مبهم حباب های گرداگردت را شکست و دستانت را به سوی مهربانی ها بلند کرد...

و اکنون جز حسرت بریدن شاخه های نو رسته ی اقاقی ها چیزی برایت نمانده است...

نهال های نارنج ، هنوز هم به نگاهی محتاجند...

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]