سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

ماندن بهانه می خواهد ...

برای نماندن ، تا دلت بخواهد ، بهانه می توان تراشید...

دلخوریهای تلنبار شده ، شاید برترین بهانه باشد برای نماندن!

ولی این بهانه دیگر کلیشه ای ترین بهانه است ، کلیشه ای به حجم یک پوزخند بی معنا !

و باید ، بهانه ای دیگر تراشید... شاید مثال نقوش پر مفهوم عاشقی فرهاد بر بیستون این روزگاران ...

 و شاید تیشه ای شکسته ، نقشی خرد شده و فرهادی عزلت نشین و زانوی غم بغل گرفته که دیگر ، نای کندن که هیچ ، نای دیدن نقوش از پیش کنده اش را هم ندارد...!!!

و در این میانه باز هم باید دنبال بهانه باشد ، این گردش روزگار ...!!!

بهانه ای دیگر برای نماندن!!!

شاید بهترین بهانه برای نماندن ، « دلخوشی های انکار شده » باشد...به جای دلخوریهای تلنبار شده!!!

تا دلت بخواهد ، در این روزگاران ، ابر و باد و مه و خورشید ، صبح تا شام و شب تا صبح ، می چرخند و می چرخند ، تا دلخوشی بر طبق اخلاص نهند و بر سفره ی روزیت گذارند !

و گاهی در این تیره و روشن های روزگاران ، روزهای ابری با طراوتی هم باشند ، که دلخوشی های فوق تصورت را به تو تقدیم کنند و باز هم نخواسته باشی باورشان کنی...

و این دل خوشی های تا وقتی انکار شوند ، بهانه ی خوبی برای نماندن هستند...!!!

دلخوشی هایی که روزی راز سر به مهر یک لبخند ساده بود ... و شکست ، همه ی حباب تلخ سکوت را ...

دلخوشی هایی که  آسمان را هم به اشک شوق وا داشت و زمین و زمان را هم به وجد آورد...

دلخوشی هایی که اگر انکار شود برای بهانه نماندن ! دیگر دلخوشی نامیدنش ، قابل هضم نیست!

و دیدم که بر تابلوی یک آسمان بی ابر نوشته بود:

رفتن که بهانه نمی خواهد وقتى نخواهى بمانى، باچمدان که هیچ بى چمدان هم میروى!

"ماندن"! ماندن اما بهانه مى خواهد، وقتى بخواهى بمانى، حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى وباز هم میمانى.

میمانى و وقتى بخواهى بمانى، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش می کنى براى نرفتنت...

آمدن دلیل مى خواهد ...

ماندن بهانه ...

و رفتن هیچکدام ... !!!





کوه هم می شکند ، در ناملایمات روزگار و در پس طوفانهای سهمگین دوری از حیاتی ترین خواسته های فطری اش...

و از درون متلاشی می شود ، سنگهای سخت و پرصلابت صخره های آرام و بی نوایی که دشت های امید را هم سالهاست بی هیاهو نهاده اند وگامی در پهنه ی بی طپش انتظار نگذارده بودند...

اتش فقط می سوزاند ... خاکستر می کند و نسیم سرد و دهشتناک هجران فقط برباد می دهد ، خاکستر این سینه سوخته را ...

و دیگر آهنگی بی رمق ، از ورای  کلبه های تاریک و مخوف قلبی زنگار گرفته به آسمان نیلگون پرستاره نخواهد پیوست و تنها نجوای مبهم بوف های وحشی است که شب ها را با لالایی ترسناکش همنشین خواهد شد.

سکوت  محض و اندوه سختی در راه است ... به وسعت صدای تبرهایی که چنارهای قامت خمیده را هم در آغوش خاکهای بی نشان جای داد...

و خفاشانی که دندان تیز کرده اند برای آغوش بی نشان سحر...

و سحرگاهانی که نای رسیدن ندارد ، این شب بلند و پر ظلمات را راهی برای رسیدن تا سحر نمانده است ، آخر مهتاب با این  آسمان بی ستاره هم قهر کرده ...

دیگر دلتنگی معنایی ندار د در این پهنه ی پر هیاهوی نابودی همه ی شب پره ها ...و بال زدن شاپرکها را دیگر هیچ شمعی به نظاره نخواهد نشست ، که شمع ها هم از درد درون نایی برای سوختن ندارند و اشکهایشان را تنها برای پاره های گلبرک های شکسته ی آن اقاقیهای بی رمق مرور می کنند...

و عبور ممکن نیست... نه جاده ای مانده ، نه نشانه ای و نه نایی برای رفتن...

و سکون محض است ، بر قامت گامهایی که باید تا خود صبح دست به دامن تبرهای سر به فلک کشیده باشند و شکستنی آرام را تمنا کنند...

و خود صبح ، بیدار می شود با صدای در هم شکست استخوانهای ، آن قدمهای نورسته و شکوفه های آن دشت حسرت می نوشد از قطره های خونی که از پای پر آبله آن بی نوای مسیر ماندن جاری می شود...

و مشت بر در کوبیدن آن قاصدکی که ، جز هق هق ناله هایش ، پیغامی ندارد برای سپردن ... و آشنایی نمانده برای پناه دادنش در این طلوع سنگین و غم افزا...

کاش در هم می شکست ، آن کلبه های پر از تارهای مخوف عنکبوتان به زانو نشسته از غمهای نا نوشته ...

کاش طوفانی دیگر همه ی آن سیاهی بالای سر ابرها را هم فرامی خواند و سکوت جنگل را با رعدی معجزه آسا در هم می شکست و تمامی شاخه های خسته از اشک را با خود می برد...

در این صحنه  ، جایی برای پیمودن نمانده است...

ترس ، آشنا ترین و زیبا ترین واژه ای است که این لحظات ، به آغوش من پناه خواهد آورد...

و شاید ، چشمی برای گریستن ، نمانده باشد...





باید در هوای شرجی دل عاشق قدم برداری

تا غرورت خیس شود

و چشم‏هایت را به‏سوی آسمان دل منتظر پرتاب کن

تا نگاهت بیاموزد پرواز را

شاید امروز

روز دیگری باشد،‌

شقایق را در دشت بیکران آرزو رها کن  تا دیرتر پرپر شود

و پروانه را در آرزوی لبخند شمع به یادگار بگذار تا دیگر اشکش را نبینی ...

و شکوفه‏ های بهاری را

بر تن درختان مست از رگباربسپار

تا نگاهش بیاموزد پرواز را

شاید امروز

روز دیگری باشد،‌ درد را

در رؤیای قامت زمان

تا آرام گیرد

و مردان خسته را

در اندیشة رهایی از آوار زندگی

تا کمر راست کنند

و زنان نالان را

در آرزوی شبی بی درد

تا روحشان بیاموزد پرواز را

شاید امروز

هوای دل با نفس یار گرم شود

و چشم‏ها، مژه‏ های بلند ستاره‏ ها را ببینند

و دل بر بال نور

به کوی یار پرواز کند

تا عاقبت بیاموزد پرواز را

شاید امروز

روز دیگری باشد

روز خلاصی از درد

روز گذر از هجران

روز دیدن یار

روز آموختن پرواز

شاید امروز

روز دیگری باشد.





 

و در صبحی دل انگیر و در پهنه ی بی انصاف  نگاه کویر روزگارانی به وسعت حسرت های رنگ باخته ، در پشت پلک های خمار سرنوشت و در زیر سایه ی ابرهایی که بغض امانش را بریده و نرم نرمک ، آهنگ گریستن دارند ، شاپرکی ، دست به گردن شاخه ی قد خمیده ی تک درخت باغچه ی سرد و گرم چشیده روزگار ، انداخته و ساز نفس هایش را می خواهد با نفس های به شماره افتاده شکوفه های بی رمق بهاری این تک درخت غبار گرفته کوک کند!


و شاید هق هق خاموش نفس های این شاپرک حیرت زده است که جانی دوباره در آوند های خاک گرفته شاخه های این تک درخت دشت بی نوا می دمد و سرد و گرم روزگاران را برای لحظاتی هم شده ، از خاطرش می زداید.

و آن شاخه ی قد خمیده ای که سر فرود می آورد در پای سجاده ی مهربانی و بزرگواری آن شاپرک دلخسته ای که هنوز سوز سرمای زمستانی غبار آلود را در وجودش حس می کند.

سرفرود می آورد ، تا با بوسه ای بر زخمهای بال رنجورش ، مرهمی بگذارد بر برگهای رنگ باخته ی شاخساران بی رمق خود و شاید نسیمی بوزد تا خنکای دوباره بهار را تجربه ای تازه کند.

و تنها گرمی آغوش مهربانی آن شاپرک است که دستان بی نوای شاخساران خشکیده از آه و حسرت آن شاخه های قد خمیده را برای تمنا جانی دوباره می بخشد و لبهای زخمی بی توانش را رمقی به وسعت بوسه های مهربانی هدیه می دهد.

و در این میانه ، آهی سوزان و بغضی سنگین ، شرمسار اززلال  مهربانی و بزرگواری دستان پرمهر و عاشقانه ی آن شاپرک معصوم ، فرصتی برای خودنمایی نخواهد یافت و آتش سوزان این آه همچنان به زیر خاکستر حقیقت این روزگار جا خوش خواهد کرد.

و چه زود به تنگ آمد ، تاب صبحگاهان و بریده شد نفس کوهساران و به سرآمد فرصت مستی و دلبری و بغض آسمان هم هنوز نرم نرمک همراهی می کند برای باز نشدن تا شاید نسیمی دوباره و روزنه ای از نور همچنان ، پلک های خسته ی شکوفه های آن شاخساران قد خمیده را نوازشی دوباره کند.

و در آن سوی طپش های به شماره افتاده ی قلبی رنجور ، هیاهو و هیمنه ی ریزش کوهسارانی عظیم  بلند است که حجم سنگهای ناجوانمردانه اش ، بی مهابا و بی رحم و در اوج نا امیدی ، بر سر آن تک درختی که نای بودنی برایش نمانده است ، خواهد ریخت ، و در زیر خروارها سنگ بی مروت سرنوشت ، مدفونش خواهد کرد.

و آن تک درخت قد خمیده و سرد و گرم روزگار چشیده ، تنها به امید یک روزنه ای نورانی ، اشکهای سردش را در پشت پلکهای سربه مهرش پنهان می دارد ، و آن یک روزنه ، چتری از مهربانی و رحمت آن یار همیشگی است که شاید در پهنای ناجوانمردانه این روزگاران ، گشوده شود و خرد شدن شاخه هایش در زیر این خروارها سنگ نامروت را به تاخیر اندازد.


و شاید نیمه های شب و شاید هم سحرگاهانی به قامت یک سجاده ی بی ریا ، باران اشک است که ریشه های بی رمق این تک درخت قامت خمیده را جانی دوباره بخشد و باز هم چون همیشه ، دستان پرتمنای این شاخه های قد خمیده ، در پس آن صبح دل انگیز ، به سمت آسمان بی انتهای مهربانیها بلند است ...

 

 




می شنوم ، صدایت را ... از عمق جاده های بی قراریم و از تودر توهای سرد ترین آه وجودم...

و نفس نفس زدنهای قلبی رنجور ، در تکاپوی روزنه ای تا آنسوی شعله هایی که روزگاریست ، می سوزاند ، بی مهابا...

می سوزاند ، خاکسترمی کند زیر خروارها غرور و دلتنگی ...

و شاید آهی ، حسرتی و سوز نگاهی ، غرور و دلتنگی در یک قاب را به نیشخندی مهمان کند...

حرف به حرف این روزها را باید از سر دلتنگی معنا کرد نه از سرور سایه های زیر ابر ، که ابری ترین آسمان هم گاهی ، به شوق قطره ی شبنمی ، بغض می کند و نفسش بند می آید...

وقتی بهار هم باطراوت آفتابی اش ، شکوفه های خسته ی این باغچه ی سر به مهر را شکوفا نکند ، آتش سوزان سینه ای سوخته ، دامن دلی را خواهد گرفت که سکوتی غمبار را برای داغ نهادن بر همه ی آشفتگی های رویاهایش برای خود تا سحرگاههان زمزمه می کند...

و چرخ همان چرخ است و تاب در عین بی تابی ... و آوای کودکی که به سرد وگرم روزگار نیشخند می زند ، چرخ چرخ عباسی ، خدا منو نندازی...

و غافل از اینکه ، این چرخ را تا خدا بچرخاند ، می چرد و تا خدا بخواهد استوار میماند بر آن...

و اشکی که هنوز ، نمی خواهد معنای بودنش را برای گونه ای که از سیلی روزگار سرخ و آفتابی است ، مرور کند...

دانه های بهاری ترین باران ها و شبنم بی فروغ ترین غروب این وجود غم گرفته را باید از دسترس دوست داشتنی ترین شاپرکها هم به دور داشت که شاید ، آبی شود بر آتش شکوه و عظمت  دنیایی به وسعت یک روزگار آفتابی...

و بازهم موجهای سهمگین ، افکاری طوفان زده ، که نه لنگرگاهی می شناسند و نه ستونهای سنگی ساحلی به وسعت یک دشت پر از یاس را می فهمند و نه سر قرار دارند با آوای بی رمق قناری های زرد و دلشکسته ی آن تک قفسی که طاقچه ی خاک گرفته آهی را به بودنش دلخوش کرده است...

و شاید سنگی ، به سیاهی غفلت و فراموشی باید یافت ... تا به آن بخورد ، سری که سودای باران دارد ، سری که آرزوی  نفس کشیدن در هوای دلش را دارد و سری که بر باد خواهد داد کوله بار حسرتش را در ساده ترین بازی روزگار...

و همچنان ،  لکه ابری که سیاه و کبود از قضاوتهای بی مهابای سحرگاهانی سرخ فام ، بی رمق به این سوی و آن سوی آسمان آبی بی ستاره خود را می رقصاند ، به دنبال بزمی از غوک های  چشم بسته ای است که آسایش را برای لحظه ای هم که شده از آنها بگیرد و به آفتاب بدهد...!!!

و دست مانده است بر روی دست ... به نشانه ی گذر روزگاری که گذشتنش به شعله ای بیشتر ماند که می سوزاند و خاکستر می کند...

عکس عاشقانه ,عکس متحرک عاشقانه ,عکس عاشقانه و متحرک

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]