قرار دلم این نبود که گامهای خسته ی وجودم را تنها در کنار جاری آفتاب راهی کنی !

دلتنگی روی دلتنگی و حسرت به روی حسرت !
و چشمان نازنینی که تا انتهای جاده ی دلتنگی ، قرارم را خواهد برد!

و آن قرار دلتنگی که سایه های گرم و آفتابی اش ، سینه ام را آرام می کند!

دستهایی تنها ، شرح قصه ی دلتنگی خود را بر بالهای بی رمق آن کبوترهایی مشق می کنند که تار و مار آسمان غم گرفته خواهند شد!