در برزخی از افکار و اوهام ، غوطه می خورد ، ساقه های عقل و احساس ، تا رنگ باختن سبزینه های برگ برگ اقاقیهای روییده بر سرچشمه های مهر و عطوفت را به حسرت بنگرد...

برزخی به رنگ شبهایی  از جنس یک آفتاب ولی از پهنای دورنگی مهتاب و محاق هلالی که غروب هم برایش دستی تکان نداد ...

برزخی به دامنه سرخ شفق گاهی ، به  اضطراب گونه های رنگ پریده و به حیرت چشمانی که خط سیاهی اش بر دامنه ی دشتهای حسرتی پرامید ، امتدادی دارد نه به سادگی جریان یک آب راهه ی باریک ، که به اوج به صحنه کشاندن ستاره ای از دل پر ابر اسمانی مغرور ...

و در حجم آن همه پاره های ابرهای خاکستری  و در امتداد جاده ای مبهم و تلخ و در انبوهی از نفس های پر استرس و در قامتی به بلندای لذت پیوند مهر و ماه ، باید از سردی آه گذشت ، به جریان نفس های بی رمق اعتماد کرد و حس پیوند مهر و ماه را به تماشا نشست که آخر الامر ، خدا یار بی کسان است و بس...

و آن هلال قامت خمیده ی غنوده در محاق  که به نشانه تعظیم بر پهنه ی آرام آفتاب خوش می آرامد و گلبرگ های پر لطافت اقاقیهای روییده بر سر چشمه های مهر و عطوفت را به آغوش می کشاند و بوسه باران می کند...

و شبی به رنگ دورنگی ، آن  روی سکه ی برزخ دلتنگی ! که همراه شده با پایکوبی سبزینه های برگهای اقاقی های روییده بر سرچشمه های مهر و عطوفت ، به رسم مهربانی و تواضع و به یمن فصل دوباره رویش ، فصلی که غبار چهل آسمان دلتنگی را با خود به همراه دارد ...

و تا خود صبحگاهان ، باران می بارد از پس ابرهای ابهام و اوهام ، دشتهای دلتنگی ، خیس می شود از حجم آه ...

و قامتی که خمیده می شود  در زیر بار سنگین ، نصیحتهای مشفقانه ی آن دو هم خانه ی قدیمی ، که در اتاق زیر شیروانی ، بر روی تخته سنگی به وسعت جهل و لجاجت ، کاسه چه کنم چه کنم به کف نهاده و مدام انگشت حیرت می گزند...

و اما صبحگاهان ، گرچه نیامدنش ، آرزوی لحظه های آن شب ابری باشد ، ولی می آید تا دامنه ی آفتاب را به دشتهای پر حسرت بگستراند و شعاع غرورش ، حقیقتی را اب کند ...

و شبی دیگر ، اینبار به رنگ افتاب و به رنگ  زلال یک رنگی ، این روی سکه ی آن برزخ دلتنگی ! که مهتابش متواضعانه ، چادر نماز بر رخ کشیده و سر سجاده عشق ، به قنوت ایستاده و طره گیسوان مهر را جاده ای ساخته برای گامهای بی رمق ان هلال قامت خمیده...

فرشی از ستاره برایش گشوده و از لابلای چادر نماز افکنده بر رخ مهربانش ، شعاع عشقی به وسعت آسمان و زمین را برای آن هلال غنوده در افق وهم و ندامت ، هدیه می دهد...

و در پهنای فلق گونه ی  عشق و عطوفت و مهربانی و به یمن فصل دوباره رویش ، فصلی که برگ برگ  دفتر قطور لحظه هایش آغشته به عشق است و مدهوش به عطر زیبای همراهی و همگامی ، آب و آفتاب و مهتاب و آسمان و زمین انگار می خواهند به لرزه در آورند ، جراحت قلب آن هلال غنوده بر قامت تاریکی را...

و چه زیباست ، همت آفتاب و همراهی مهتاب در جاده ای پر از ستاره های مهربانی و عشق...