شب و تاریکی و سحری که رعشه بر اندام شب پره های بی تاب انداخته ...

و شاید در عالم خواب ، در پیله ی خود و در سایه افکار نیم شب گاهی ، غرق در ابهامی به وسعت تشکیک ، سیر زمان می کند و آهنگ رحیل بر مخیله جاری می نماید.

و در این رویای آشفته سحرگاهی  و سوار بر پیله ای بی سرو ته  سایه به سایه به دنبال القای منور نامفهومی خط سیر می کند... انگار بر فراز قالیچه سلیمان است و شاید بر دوش مشتی بی خبر از ابهام این واقعه هولناک...

و دسته دسته ، کلاغکان سیاه را که  نوک بر جبین بی انتهای آستان رفتن می کوبند و قارقارشان را کادو گرفته به کف محراب ریا ریخته و جانماز آبکشان قنوت همدردی می سرایند...!

و جوجه های تازه پردر آورده ای که می خواهد رقص پروازشان سر فرود آورد بر پای این شب پره ی در واقعه هولناک افتاده ولی نه سری مانده نه سامانی ... نه ابرویی کشیده نه مژه ای افروخته ، که اشک شاید تا دامنش را خیس کرده و زردی گونه های آن پرکشیده های بال شکسته خود گواه سقوط آن پرواز بر بالای آن قالیچه سلیمان است...

و شاپرکی که برای نایش نی می نوازند به جای آه ... بر صورتش می دمند گردباد غربت و تنهایی ، به جای بوسه  و بر قامتش خاک افول می پاشند به جای عطر سجاده های رنگ باخته... باید از عصر تا غروب ، حداقل سه گام بزرگ برداشت ، سه گامی که وسعت فضیلت عصرگاهی آن سجاده رنگ باخته را با خود به دیار غروب ببرد و شاید در آغوش کشد سردی خاک را ...


موجی است در تلاطم آن واقعه هولناک نامفهوم ،که خط سیرش تا آنسوی القای منور آن رویای آشفته پیش خواهد رفت... نه تابی برای آن شب پره می ماند ، نا نایی برای آن شاپرک بال شکسته و نه دامی و دانه ای ، نصیب آن جوجه های تازه پردرآورده می شود، چرا که در این دشت تشکیک و پر ابهام ، نه ابری باران دارد ، نه بارانی قطره و نه قطره ای نمناک است...

و این ابهام سرد و طاقت فرسا ، پروانه ای به رنگ هیاهوی نامفهوم  و نا آشنا ، سر تعظیم فرود می آورد در برابر  سایه های غروب و دلتنگی و دامن دامن اشک می ریزد به پای نهال آن واقعه هولناک... و انگشت بر دهان می مانند کلاغکان سیاهی که بالهاشان بر کف محراب ریا چسبیده و جانمازش چک چک آب می چکاند...

و آغوش آن پروانه ی سیاه مبهم است که می خواهد ، شب پره ی سوار بر قلیچه ی سلیمان را در خود جای دهد که هیهات پیله تاریکی را باید به روی ورود نور گشود و القای منور آن نامفهموی را به جلوی صندوقچه ی اسرار نشاند... و اما کلید این قفل رنگ باخته را با هیاهو نمی شود گرفت که آن شب پره ها نیز خود مفتون قفلهای خاک گرفته اند و کاسه به دست به دنبال آش می روند...

و پروانه  ای که بابالی سیاه و پر زرق و برق بر دامنه ی این گردباد بی مفهوم قدم نهاد ، در زیر گامهای نفرین جانماز آب کشان سر به مهر ریا نهاده ، فقط فرصت ناله سر دادن دارد و آه کشیدن...


و شاید تا انتهای این رویای آشفته ، گامی بلند باید برداشت تا مخیله ی غبار گرفته ، بانک رحیل سردهد از انتهای نفس های به شماره افتاده ...

که شب پره را  دستان مهربان آن شاپرک نشسته بر سجاده های رنگ باخته ، از آن واقعه هولناک به زیر خواهد کشید و بر قامتش رنگ نفرین خواهد ریخت و دیگر نه رویاست ، نه القای منور آن مخیله ی نا مفهوم و نه قالیچه سلیمان در وسعت تشکیک  ، که تلخی آه است و حسرت نگاه ...

باید ازاین پیله هولناک بیرون کشید ، افکار روزگاران پرتمنا را و باید از این جاده ی  پرسنگ کذشت که شاید دستی کرامت آسمان سینه را از گرمی آه درونش و سوزش وجودش دریابد... که هیهات ، تا کردبادی دوباره و برخواستن غباری از خاکستر های قلبی سوخته  صدای ناله آهی به گوش نخواهد رسید ...